«آمدهام به لندن... برای دیدن حسن... فقط دیدن، چون این دو روز حتی ده دقیقه هم با هم گفتوگوی دوستانه یا خلوتی نداشتهایم. اینبار مصاحبت بصری است. احتیاجی هم به گفتوگو نیست. یاد مولانا افتادم:
حرف و گفت و صوت را بر هم زنم
تا که بی این هر سه با تو دم زنم
دم زدن با هم. در مورد حسن بسیار حس کردهام که هیچ کدام حرفی برای گفتن نداریم زیرا نیازی به گفتن چیزی نیست و در سکوت نوعی رابطهی بیخدشه و بکر، نوعی پیوند ناپیدا و نیاشفته برقرار شده است. مثل وقتی که آدم آب شفاف چشمهای را به هم نمیزند تا صورت آیینهای زلال پریشان نشود. خیلی وقتها کافی است که آدم دم زدن خاموش دیگری را دریابد. مردم کمتر حرمت سکوت را نگه میدارند.»
شاهرخ مسکوب؛ روزها در راه؛ ۲۰ ژوئیه ۱۹۷۹
+ نوشته شده در یکشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۴ ساعت 23:5 توسط mim
|